۱۴ آبان ۱۳۹۵، ۱۹:۳۶

با مهر بخوانیم؛

بخش‌های خواندنی کتاب «آن مرد با باران می‌آید»

بخش‌های خواندنی کتاب «آن مرد با باران می‌آید»

بعضی کتاب‌ها خیلی زود بر سر زبان ها می‌افتد. کتاب هایی که بسیار خواندنی‌اند ولی شاید فرصت خواندن این کتاب ها را نداریم. روزهای تعطیل می‌توانید بخش هایی از یک کتاب خواندنی را بخوانید.

مجله مهر -احسان سالمی:​ ۱۳ آبان که در تقویم کشورمان به عنوان «روز مبارزه با استکبار» نام‌گذاری شده است، یکی از مهم‌ترین مناسبت‌های تاریخ انقلاب اسلامی است؛ چرا که در این روز سه واقعه مهم تاریخ معاصر کشورمان در سه دوره تاریخی مختلف به وقع پیوسته است. تبعید امام خمینی(ره) به ترکیه در ۱۳ آبان ۱۳۴۳ اولین این اتفاقات بود که نخستین جرقه‌های آغاز مبارزه سیاسی بر علیه رژیم طاغوت را زد و به نوعی آغازکننده قیام مردم مسلمان کشورمانمان بر علیه رژیم فاسد پهلوی بود.
اما ۱۴ سال پس از آن، در روزهایی که مبارزات مردمی با رژیم پهلوی به اوج خود رسیده بود؛ فرارسیدن این تاریخ بهانه‌ای شد تا دانش‌آموزان مدارس مختلف شهر تهران در یک اقدام انقلابی با تعطیلی کلاس‌های خود مشغول راهپیمایی به سمت دانشگاه تهران شوند تا این‌گونه اعتراضشان را به ۱۴ سال تبعید رهبر خود نشان دهند. البته این اقدام با واکنش وحشیانه سربازان پهلوی دوم روبرو شد. سربازان پهلوی پس از تلاش ناکام خود برای متفرق سازی مردم با تیرهوایی و پاشیدن آب جوش، به سراغ تیراندازی مستقیم به سوی مردم رفتند و جوانان و نوجوانان بی‌گناه، یکی پس از دیگری، در خون خود غلتیدند.
به همین خاطر بود که این روز، به عنوان روز دانش آموز در تقویم تاریخی کشورمان به ثبت رسید. هرچند که این پایان اتفاقات به وقوع پیوسته در این روز مهم نبود. چرا که درست یک سال پس از این واقعه و در روزهایی که جمهوری اسلامی اولین روزهای تشکیل خود پشت سرمی‌گذاشت، دانشجویان انقلابی و پیرو خط امام با حمله به سفارت آمریکا در ایران، لانه جاسوسی آمریکایی‌ها را به تسخیر خود در آورند. اقدام مهمی که توسط امام خمینی(ره) به «انقلاب دوم» ملقب شد.
بدون شک نمی‌توان هیچ یک از این سه واقعه تاریخی مهم را از نظر اهمیت نسبت به دیگری اولی‌تر دانست چرا که هر کدام در دوره وقوع تاثیر گذاری خاص خود را داشته و شرایط را به نحوی تغییر داده‌اند که زمینه‌ساز حوادث بسیار بزرگی پس از خود شده‌اند.
کتاب «آن مرد با باران می‌آید» از جمله آثاری است که در ارتباط با یکی از سه واقعه مهم روز ۱۳ آبان نگاشته شده است. این کتاب که برای گروه سنی نوجوانان نوشته شده، روایتی دراماتیک از حوادث و اتفاقات چهار ماه پایانی انقلاب در سال ۵۷ است؛ به طوریکه روایت داستان از مهر سال ۵۷ آغاز و تا ۲۶ دی‌ماه که فرار شاه بوده به پایان می‌رسد.
شخصیت اصلی داستان نوجوانی به نام بهزاد است که سن و سال کمی دارد و اطلاعات چندانی نسبت به انقلاب ندار؛ اما آشنایی او با فعالیت‌های برادرش که یکی از جوانان انقلابی پیرامون اوست، باعث ایجاد تغییراتی اساسی در بهزاد و آشنایی او با جریان انقلابی می‌شود تا جایی که او نیز همانند چند تن از دوستان نوجوان خود به نیروهای انقلابی و مبارز می‌پیوندد.
بیان دراماتیک حوادث داستان در کنار توصیفات دقیق و زیرکانه نویسنده اثر از شرایط و حال و هوای آن روزها، فضای رمان را برای مخاطب نوجوان خود پرمخاطب کرده است و زمینه‌ساز ارتباط‌گیری بهتر مخاطب با اثر شده است.
«آن مرد با باران می آید» توسط وجیهه علی اکبر سامانی به رشته تحریر درآمده است و پس از آن که در بخش نوجوان سومین جشنواره داستان انقلاب از سوی داوران به عنوان یکی از آثار منتخب برای چاپ شناخته شد، توسط انتشارات سوره مهر در ۱۹۵ صفحه و با قیمت ۷ هزار تومان روانه بازار نشر شد.

با هم بخش‌هایی از این اثر را می‌خوانیم:

پرده اول: شاهنامه آخرش خوشه

از خانه می‌زنم بیرون، سوز سرمای هوا می‌دود زیر پوستم. زیپ گرمکن ورزشی‌ام را می‌کشم تا زیر گلو و پا تند می‌کنم. سرکوچه که می‌رسم، استوار رحمتی را می‌بینم که مثل میرغضب‌ها ایستاده جلوی در خانه‌اش و با عصبانیت رهگذران را زیر نظر گرفته. مرا که می‌بیند، ابروهایش بیشتر در هم می‌رود و خط میان پیشانی‌اش عمیق‌تر می‌شود. جلو می‌آید و سدّ راهم می‌شود.
- آهای بزغاله! تو نمی‌دونی این غلط زیادی رو کدوم پدر سوخته‌ای کرده؟
نگاهم در امتداد دستش، می‌دود روی دیوار آجری خانه‌اش. دهانم از تعجب باز می‌ماند. روی دیوار با اسپری قرمز شعار نوشته‌اند. اولِ جمله‌اش را نمی‌شود خواند، چون سربازی با یک سطل رنگ سفید، تند و تند در حال پاک کردن شعار است. اما از ادامه دست سرباز می‌خوانم: «سکوت و سازش کار خائنین است.»
به استوار رحمتی نگاه می‌کنم. باورش برایم سخت است که کسی جرئت کرده باشد روی دیوار خانه او شعار بنویسد. استوار همچنان منتظر نگاهم می‌کند.
می‌گویم: «من از کجا بدونم؟»
چشم‌هایش را ریز می‌کند.
- البته من می‌دونم تو پسر خوب و عاقلی هستی. بیست ساله که با بابات رفیقم. گفتم شاید تو دور و برت، از رفیقی، نارفیقی، چیزی شنیده باشی.
راه می‌افتم و در عین حال می‌گویم: «کار بچه‌های محل ما نمی‌تونه باشه.»
صدایش را از پشت سرم می‌شنوم.
- تو از کجا می‌دونی؟
می‌گویم: «همین‌طوری.» و می‌دوم.
از در بزرگ و آهنی مدرسه که می‌روم تو، درجا خشکم می‌زند. روی دیوارِ دورتا دور حیاط پر از شعار است. بچه‌ها، چند تا چند تا، دور شعارها حلقه زده‌اند و آن‌ها را می‌خوانند. با ترس و لرز جلو می‌روم و شعارها را می‌خوانم:
«تنها ره سعادت/ ایمان، جهاد، شهادت»
«توپ، تانک، مسلسل/ دیگر اثر ندارد»
«این است شعار ملی/ خدا، قرآن، خمینی»
«فرموده روح خدا چنین است/ سکوت و سازش، کار خائنین است»
این آخری، شعاری بود که روی دیوار استوار رحمتی هم نوشته بودند. ناگهان صدای فریاد آقای اشکوری از پشت بلندگو بلند می‌شود که به زمین و زمان فحش می‌دهد. از ترسم، به‌دو می‌روم و اولین نفر سر صف می‌ایستم. صف‌ها کم‌کم بسته می‌شود. آقای اشکوری، همچنان در حال تهدید عامل یا عاملین این جنایت و خیانت بزرگ است و در عین حال، مدام خاطرنشان می‌کند که مطمئن است این توطئه خرابکارانه کار دانش‌آموزان مدرسه ما نیست.
از داد و فریادهایش معلوم است که حسابی دست و پایش را گم کرده. به معاون، آقای صمدی اشاره می‌کند و توی میکروفن داد می‌زند: «دِ بجنب دیگه آقاجان... چند تا قلمو و سطل رنگ...»
آقای صمدی که مات و مبهوت به دیوارها خیره مانده، انگار که تازه از خواب بیدارش کرده باشند، به طرف در مدرسه می‌دود و سربابای مدرسه، آقاتقی، هوار می‌کشد.
آقای اشکوری گروه پیشاهنگ‌ها را صدا می‌کند و خودش با صورتی سر و چشمانی از حدقه درآمده، درحالی که ترکه‌اش را به پایش می‌زند، روی سکو می‌ایستند و چهره تک‌تکمان را از نظر می‌گذراند.
بعد از اجرای سرود ملی، آن‌قدر آقای اشکوری هول و دستپاچه است که بدون خواندن دعای سلامتی شاهنشاه و شهبانو، ما را می‌فرستد سرکلاس. بچه‌ها کلاس را می‌گذراند روی سرشان. این ساعت با آقای صمدی زبان داریم که فعلا رفته دنبال اجرای اوامر آقای اشکوری. موشک‌های کاغذی در فضای کلاس به پرواز درمی‌آیند و مرادی بیچاره هم از پسشان برنمی‌آید. می‌روم کنار پنجره و به آقاتقی و آقای صمدی نگاه می‌کنم که تند تند مشغول رنگ کردن دیوارها هستند.
سعید می‌آید کنارِ دستم و در حالی که به آن‌ها نگاه می‌کند، سرخوش، زیرگوشم زمزمه می‌کند.
- کیف کردی هنر دستمونو؟
وحشت زده به طرفش برمی‌گردم.
- پس کار شماها بوده؟
چشمکی می‌زند.
- این ایده آقاداداش شما بود. من و یونس می‌خواستیم دیشب باهاشون بریم دیوارنویسی، سمت چهارراه مدائن و اون طرفا. بهروز و یاسر گفتن اونجا خطرناکه. ما رو آوردن دم مدرسه. بهروز قلاب گرفت و ما رو فرستاد تو حیاط.
آب دهانم خشک می‌شود.
- نترسیدید؟
- راستش چرا... ولی حال داد!
با ناباوری نگاهش می‌کنم. سعید به حیاط سرک می‌کشد.
- خداییش، دیدی قیافه اشکوری رو! کم مونده بوده سکته کنه!
می‌پرسم: «دیوار استوار رحمتی هم کار شما بود؟»
با خنده می‌گوید: «ای شیطون! از کجا فهمیدی؟»
می‌گویم: «از خط خرچنگ قورباغه‌ت!»
محکم می‌کوبد روی بازویم.
- غلط کردی. به این ماهی نوشتم!
به دیوارهای نیمه رنگی حیاط نگاه می‌کنم و لبخند می‌زنم.
- فعلا که همه زحمتاتون دود شد رفت هوا!
ناگهان چهره سعید جدی می‌شود.
- صبر کن حالا! این تازه اولشه. شاهنامه آخرش خوشه آقا بهزاد...
در نگاهش چیز عجیبی است؛ چیزی که تا به حال ندیده‌ام. نمی‌دانم چرا، اما ناگهان احساس می‌کنم خیلی از من بزرگ‌تر شده است.

پرده دوم: یا مرگ یا آزادی

زنگ زدم انگلیسی داریم. دل توی دلم نیست و اضطراب و دل‌شوره امانم را بریده. صبح، سعید به بچه‌ها خبر داد که قرار است همه دانش‌آموزان راس ساعت بریزند توی خیابان‌ها. حالا هر چه بیشتر به ساعت ده نزدیک می‌شویم، هیجان و ترس من هم بیشتر می‌شود.
البته محل اصلی تظاهرات، خیابان شاهرضا، روبروی دانشگاه تهران بود و بهروز و یاسر و چند تا از جوان‌های دیگر محل از صبح زود به آنجا رفتند. سعید و یونس و البته من هم دوست داشتیم با آن‌ها برویم، اما گفتند که آن‌جا احتمال درگیری بیشتر است و برای ما خطرناک‌تر است. از آن گذشته، پراکندگی شلوغی و تظاهرات در سطح تهران، باعث می‌شد که نیروهای امنیتی و ساواک نتوانند یک‌جا تجمع کنند و نیرویشان را برای سرکوب یک منطقه به کار ببندند.
صبح که به مدرسه می‌آمدم، بهروز هم تا وسط‌های راه همراهم آمد و کلی سفارش کرد که مراقب خودم باشم. می‌دانست این اولین حضور من در یک تظاهرات است و من کمی نابلدم. برای همین، گفت که از سعید جدا نشوم و اگر کار به تیراندازی مستقیم کشید، برگردم خانه.
صدای زنگ تفریح مثل صدای شیپور جنگ در مدرسه طنین‌انداز می‌شود. قلبم ناگهان می‌ریزد پایین. این صدا انگار صدای اعلام جنگ بود. بچه‌ها، جیغ و دادکشان، از پله‌ها سرازیر می‌شوند توی حیاط. سعید و یونس می‌روند سراغ بچه‌ سومی‌ها که بعضی‌هایشان از نظر قد و قامت و هیکل دو برابر ما هستند. آن‌ها به بهانه خرید از بوفه که نزدیک در مدرسه است، آنجا تجمع کرده‌اند. کم‌کم بر تعدادمان اضافه می‌شود. یک لحظه اشکوری را می‌بینم که با عجله از دفتر می‌دود به طرف حیاط، اما قبل از رسیدن او، بچه‌ها با یک فریاد «یا علی»، به طرف در هجوم می‌برند و قبل از آنکه آقاتقی بتواند کاری بکند، می‌ریزند توی خیابون.
سومی‌ها از جلو و بقیه هم دنبالشان. می‌دویم به طرف دبیرستان پهلوی. هنوز به سر خیابان نرسیده، آن‌ها را می‌بینیم که جلوتر از ما ریخته‌اند بیرون و پلاکاردهای را بالا برده‌اند. روی یکی از پلاکاردهای نوشته شده:
«ننگ بر این سلطنت پهلوی»
و روی دیگری که جلوتر از جمعیت پیش می‌رود:
«وای اگر خمینی/ حکم جهادم دهد»
ناگهان از بلندگویی که قاطی جمعیت دیده نمی‌شود، فریادی بلند می‌شود.
- دوستان، امروز سالروز تبعید رهبر و مرجع ماست. چهارده سال پیش، اونو به جرم حق طلبی و دفاع از عزت و شرافت ما، از ایران تبعید کردن. آیت‌الله خمینی از ایران تبعید شد، چون نمی‌خواست زیر بار ننگ قانون کاپیتولاسیون بره. تبعید شد چون مثل مولاش حسین، مرگ با عزتو به زندگی با ذلت ترجیح داد.
یکی از میان جمعیت فریاد می‌کشد: «یا حسین!»
جمعیت، یکپارچه و متحد با هم، چند بار فریاد می‌زنند: «یا حسین!»
همان صدا دوباره در بلندگو می‌گوید: «مگه جرم ما چیه؟ غیر از اینه که می‌خوایم آزاد زندگی کنیم؟ اختیارمون دست خودمون باشه نه دست آمریکا و اسرائیل. چرا باد تو مملکت خودمون یک سگ آمریکایی، از جون و شرف و ناموس ما ارزش بیشتری داشته باشه؟»
این حرف‌ها خون را در رگ‌های همه به جوش می‌آورد. همه با مشت‌هایی گره کرده، رگ‌های گردن بیرون زده و چهره‌هایی مصمم، انگار چنان قدرتی پیدا کرده بودند که می‌توانستند کاخ‌های شاه را با خاک یکسان کنند. صدا دوباره بلند می‌شود.
- ما شاهی که نوکر آمریکا و اسرائیل باشه و مردم کشورشو به منافع و خواسته‌های اونا بفروشه، نمی‌خوایم.
همه مشت‌ها، گره کرده، بالا می‌رود و فریادها رو به آسمان بلند می‌شود: «این شاه آمریکایی/ اخراج باید گردد»
ناگهان جمعیت از حرکت می‌ایستد. به سختی از میان جمعیت سرک می‌کشم. وای! چند جیپ نظامی راهمان را سد کرده‌اند. صدایی نخراشیده از توی بلندگو شنیده می‌شود.
- نظم عمومی رو بهم نزنید. شما مثلا دانش‌آموزای این مملکتید. الان باید سرکلاس درس، علم آموزی باشید. هر چه سریعتر به مدرسه‌هاتون برگردید، منم قول میدم از اشتباهتون بگذرم.
فریاد بچه‌ها این بار تا سقف آسمان بالا می‌رود:
«توپ، تانک مسلسل/ دیگر اثر ندارد»
ناگهان چیزی محکم و با فشار، می‌خورد به صورتم و آتشم می‌زند. صدای جیغ و فریاد از میان جمعیت بلند می‌شود. به خودم که می‌آیم، سرتا پایم خیس خالی است. یکی داد می‌زند: «آب‌پاش آوردن... دارن آب داغ می‌پاشن... مواظب باشید!»
بچه‌ها دوباه بلند می‌شوند و نظم می‌گیرند و با شعار «هیهات من الذله» به جلو حرکت می‌کند. ناگهان روحانی جوان فریاد می‌کشد: «بشینید روی زمین!»
صدای تیرمانندی بلند می‌شود و چیزی، سوت‌کشان، می‌افتد میان جمع. دود همه‌جا را برمی‌دارد. همه می‌ریزند به هم. عده‌ای از بچه‌ها می‌دوند به طرف پیاده‌روها. جوان بلندگو به دست فریاد می‌کشد: «یا مرگ یا آزادی»
ناگهان صدای چند تیر بلند می‌شود و بلندگوی مرد جوان پرت می‌شود به طرفی و خودش هم به طرف دیگر. آسفالت خیابان از خونش رنگی می‌شود. از دیدن این صحنه پاهایم می‌لرزد و بدنم سست می‌شود. دو نفر زیربغلم را می‌گیرند و کشان کشان می‌برند.

پرده سوم: صدای انقلاب شما را شنیدم

صدای اذان که از گل دسته‌های فیروزه‌ای مسجد به آسمان بلند شد و بهروز نیامد، بهناز دیگر افتاد به گریه. روسری‌اش را جلوی صورتش کشیده بود و هق‌هق می‌کرد. مامان هم تسبیح را گذاشت کنار و همان‌طور با دمپایی راه افتاد برود سرخیابان. ناگهان یکی شبیه داداش از سمت خونه استوار رحمتی پیچید توی کوچه. از هیجانم زبانم بند آمده بود. با فریاد من، بهناز و مامان به آن طرف برگشتند.
بهروز، خرد و خسته و خاک آلود، با سر و رویی زخمی و پیراهنی پاره به طرف خانه می‌دوید. ما را که دید، با صدایی گرفته و خش‌دار گفت: «برید تو... برید تو...!»
همه با هم دویدیم توی راهروی ورودی در. بهروز می‌گفت شاید تعقیبش کرده باشند. مامان، مدام قربان صدقه‌اش می‌رفت.
صبح فردا که به مسجد می‌روم، نماز را خوانده‌اند و مسجد تقریبا خالی است. فقط حاج آقا رسولی و بهروز و یاسر و چند جوان دیگر مانده‌اند. نزدیکشان می‌شوم و آرام سلام می‌کنم. حاج آقا رسولی با لبخندی گرم و مهربان نگاهم می‌کند. یکی از جوان‌ها، که هم‌سن و سال بهروز است، می‌گوید: «این شریف امامی هم خیلی سعی کرد ظاهرسازی کنه، اما نتونست ملتو فریب بده. آخه با این ظاهرسازیا، یعنی لغو تاریخ شاهنشاهی و رسمی کردن تاریخ شمسی و به دروغ بستنِ در قمارخونه‌ها و مشروب فروشیا، مملکت که اسلامی نمیشه. مردم، بچه نیستن که فریب ظاهرو بخورن.»
در مورد نخست‌وزیر شاه حرف می‌زند. این یکی را دیگر می‌شناسم. یاسر می‌گوید: «چون از یه خانواده روحانی بود، شاه فکر می‌کرد مردم قبولش می‌کنن.»
یکی دیگر می‌گوید: «آخه وقتی فضاحتی مثل میدون ژاله رو برپا می‌کنه، حرفی دیگه باقی نمی‌مونه. اون‌قدر احمق بود که نفهمید از همون روز هفده شهریور، حکم سقوط دولتشو امضا کرده.»
بهروز با صدایی گرفته می‌گوید: «بدبخت، همون عصر سیزده آبان، رفته پیش شاه و استعفا داده. فهمیده که دیگه نمی‌شه با این ملت درافتاد.»
حاج آقا لبخند به لب، گوش می‌کند و به تایید، سرتکان می‌دهد. همان جوان اولی می‌گوید: «حالا باید دید کی رو به جاش معرفی می‌کنن. این خیلی مهمه. انتخاب نخست‌وزیر بعدی، نشون می‌ده که خط مشی شاه و برنامه‌ش برای برخورد با نهضت چیه.»
حاج آقا، سینه‌ای صاف می‌کند و می‌گوید: «به هر حال، ما باید کار خودمونو بکنیم. اونچه مشخصه، اینه که شاه نمی‌خواد با این حقیقت کنار بیاد که دیگه تو این مملکت جایی نداره. برای همین به هر دستاویزی چنگ می‌زنه. الان تقریبا سه هفته تا شروع محرم و عزاداری اباعبدالله الحسین مونده. امسال باید محرمو باشکوه‌تر از هر سال برگزار کنیم.»
یک نفر نفس زنان، می‌دود توی مسجد.
- آقا، شاه داره توی رادیو حرف می‌زنه. اگه بدونید بدبخت صداش چطور می‌لرزه!
همه سراسیمه، می‌دوند به طرف اتاقک گوشه حیاط. صدای شاه واقعا می‌لرزد: «من امروز باید بگویم که صدای انقلاب شما را شنیدم.»
باورم نمی‌شود، یعنی این شاه مملکتمان است که با این صدای لرزان دارد حرف می‌زند؟! معلوم است حسابی ترسیده و فهمیده این تو بمیری، از آن تو بمیری‌ها نیست!
یک دفعه قیافه همه می‌رود تو هم. یکی می‌گوید: «لعنتی!» همه دمغ شده‌اند. یاسر می‌گوید: «با انتخاب یه دولت نظامی، نشون می‌ده که کمر به قتل مردم بسته.»
- می‌خواد حموم خون راه بندازه.
حاج آقا، دستی به محاسنش می‌کشد: «بچه‌ها، مبارزه سختی پیش رو داریم. باید تموم توان و قدرتمونو به کار ببندیم. وقتی زمام امور به دست یه دولت نظامی می‌افته، یعنی حکومت قید همه چیزو زده و به هر طریق و از هر راه ممکن، فقط به حفظ سلطنت فکر می‌کنه. باید به هوش و آماده باشیم.»
کمابیش از حرف‌هایشان سردرمی‌آورم. شاه نخست‌وزیرد جدیدی را معرفی کرده که نظامی است. انگار می‌خواهد تلافی سیزده آبان را دربیاورد. نمی‌دانم چرا از اسم ازهاری خوشم نمی‌آید. با شنیدنش ترس به دلم می‌افتد. مطمئنم خودش از اسمش هم ترسناک‌تر است.

پرده چهارم: ننگ بر این سلطنت پهلوی

باورم نمی‌شود. حتما دارم خواب می‌بینم. همین دیشب بود که یاسر را دیدیم. با خنده دست به سر یونس کشید و راضی‌اش کرد که با دسته نرود. یادم می‌اید که دستش را هم گرفت و پیچاند و صدای فریاد یونس را درآورد. بعد همگی خندیدیم. اما حالا بهروز چه می‌گوید؟ «یاسر تیر خورده و شهید شده، مرده!» مگه مردن به این راحتی‌هاست؟ امکان ندارد. داداش توی چهارچوب در، روی زمین وارفته است. بهروز با بغض و به سختی می‌گوید که دیشب ماموران شاه به دسته عزاداری‌شان حمله کرده‌اند. چند نفر زخمی شده‌اند و یاسر و جوان دیگری به شهادت رسیده‌اند. مامان تکیه به دیوار، روی زمین می‌نشیند و اشک می‌ریزد...
... به سختی از جا بلند می‌شوم. باید حاضر بشوم. توی مسجد قیامتی برپاست. صدای قرآن از بلندگو به گوش می‌رسد. جلوی در مسجد، عکس بزرگ و قاب گرفته یاسر را گذاشته‌اند و یک روبان پهن و سیاه زده‌اند گوشه چپ قاب.
دنبال حاج آقا و یونس می‌گردم. نفهمیدم بهروز کجا رفت؟ دم مسجد ناگهان غیب شد. سعید را می‌بینم که لباس مشکی به تن دارد و چشم‌هایش پف کرده و قرمز است. ناگهان صدای صلوات بلند می‌شود. نگاه می‌کنم. چند جوان، پیکر کفن پیچ‌شده یاسر را روی دست گرفته‌اند و از زیرزمین بیرون می‌آورند. بهروز جلوی همه ایستاده است و یونس هم به دنبالش می‌آید.
حاج‌آقا رسولی هم می‌آید، گریه نمی‌کند؛ اما انگار خیلی شکسته‌تر به نظر می‌آید. حتی وقتی از پله‌ها بالا می‌آید، به نظرم قدش خمیده است. تا به خودم بجنبم جمعیت از مسجد خارج شده است. ناگهان وانتی از جمعیت جلو می‌زند و پیشاپیشمان به آرامی حرکت می‌کند. حاج آقا رسولی پشت وانت ایستاده بود و صدایش گرفته و خش‌دار است.
- ما امروز داغداریم...
جمعیت بلند بلند، می‌زند زیر گریه. حاج آقا ادامه می‌دهد: «ما داغدار آقا و مولایمان حسینیم که بعد از هزار و چهار صد سال، هنوز غریب است و حتی اجازه عزاداری بر مصیبتش رو از ما دریغ می‌کنن. این سفاکان چه فرقی با یزیدیان دارن که اهل بیت به اسارت گرفته شده رسول الله رو به جرم گریه بر حسین، شلاق و تازیانه می‌زدن؟ فرزندان ما، دیشب و امروز به چه جرمی در خاک و خون غلتیدن؟ به جرم عزاداری برای حسین.»
یکی از میان جمع فریاد می‌زند: «یا حسین!»
فریاد جمعیت، که لحظه به لحظه بر تعدادش اضافه می‌شود، زمین و زمان را به لرزه می‌اندازد. ناگهان در میان جمع، نگاهم به بابا می‌افتد. حواسش به من نیست. لباس مشکی پوشیده و پابه پای همه می‌آید. دستش را روی سینه گذاشته و بلند تکبیر می‌گوید. با دیدن بابا دلم قوت می‌گیرد.
به اطراف نگاه می‌کنم. از هر کوچه و خیابانی که می‌گذریم مردم دسته دسته به ما ملحق می‌شوند. به عقب برمی‌گردم. حالا دیگر انتهای جمعیت اصلا دیده نمی‌شود.
- اینا همه نشونه اینه که مخالف این رژیم با اسلامه، با قرآنه، با عزاداری برای سیدالشهداست. ما حکومت غیراسلامی نمی‌خوایم. ما رژیم اسرائیلی نمی‌خوایم. ما دولت نور آمریکا نمی‌خوایم. ما نمی‌خوایم زیربار ذات زندگی کنیم. حتی اگه همه ما رو تیکه‌تیکه کنن، مثل اون جوون سیزده ساله دشت کربلا، عبدالله بن الحسن، فریاد می‌زنیم: هرگز دست از حسین نمی‌کشیم.
فریاد جمعیت دوباره اوج می‌گیرد و در تمام خیابان می‌پیچد:
«ننگ بر این سلطنت پهلوی»

کد خبر 3815187

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha

    نظرات

    • IR ۱۹:۳۵ - ۱۴۰۰/۰۱/۰۵
      0 0
      عالی